خودت نیستی صدات مونده، صدات چشمامو گریونده

چندساله دلم میخواست توی فیص بوک فعال باشم چون بازدیدکننده های سایتم خیلی کم شده بود. ولی نمی تونستم. بخاطر تو. اینقدر تحقیرم کرده بودی و غرورمو شکسته بودی که دیگه اعتماد به نفسشو نداشتم. هر عکسی از خودم می دیدم احساس می کردم بخاطر قیافه ام ازم خوشت نیومده. پیش خودم می گفتم اگه عکس بذارم حتما شیوا می بینه و مسخره می کنه. فکر می کردم اگه پستی بذارم که لوس و چیپ باشه حتما سوژه ام می کنی. واسه همین ترجیح دادم بی خیال شم اصلا.

یادمه بهار سال نود و قبل از کلاس شیوه ارائه می خواستم باهات حرف بزنم. تو پیش دوستات بودی و نمی دونم به اون دختره مرضیه .ک چی می گفتی که هی به من نگاه می کرد و می خندید. اعتماد به نفس کاذب داشت. یا اون روز کذایی که با دوست پسرت قرار داشتی و خوشگل کرده بودی و من سوار اتوبوس شدم، با حرکات چشم بهم اشاره می کردی و با دوستت می خندیدین. حتما منظورت این بوده که حالا اینو چیکارش کنیم. همون روز پسره تو فیص بوک ریلیشن شیپ زد و چند ماه بعد با یکی دیگه و چند ماه بعدش با یکی دیگه و همینطوری هرچند وقت با یکی دوست می شد.



مغرور بودم و هنوزم هستم. دیگه به هیچ عنوان هم حاضر نیستم بخاطر تو جلو بقیه خودمو کوچیک کنم. ولی پیش خودت خیلی خیلی ریزم. اندازه مورچه. می خوام از این به بعد هم توی فیص بوک فعال باشم هرچند هنوز هم اعتماد به نفس ندارم و دائم می ترسم عکس یا مطلبی بذارم که تو و دوستات بهم بخندین. خودت نیستی ولی حضورت همچنان روی زندگیم اثرگذاره.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد